.
قسمت دوم :
یواش یواش داشت به دلم مینشست انگار ! وقتی حرف میزد صداش ارومم میکرد و انگار بابام داشت لالایی برام میخواند , ادبی که تو کلامش بود واقعا دوست داشتنی بود , وقتی حرف میزد نگاهش از ترنج فرش حتی یک وجب اونورتر نمیرفت . همینطور که محو حرف زدنش شده بودم دیدم بلند شد و گفت : به هر حال من و خانواده ام خیلی خوشحال میشیم حالا که کار از کار گذشته و تقدیر اینطور بوده که ما بیاییم خواستگاری رو این مشکلات رو بوجود بیاریم حداقل شما به پیشنهاد ما فکر کنید ! این جلسه رو فقط به عنوان عذرخواهی از من و خانواده ام بپذیرید و امیدواریم هفته اینده که مادرم تماس گرفت شما با رسما خواستگاری امدن ما موافقت کنید ! مهمانی به چشم بر هم زدنی تمام شد و همگی رفتند خانه خودشان .
♥ســـایت عــاشقانه آیــ لاو ♥|ilove.r98.ir منبع
درباره این سایت